28 سالگی در گوشه ای از خاورمیانه

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

کتاب های 99

از ذهنت بیرون بیا و زندگی کن ترجمه علی صاحبی به پیشنهاد دکتر روانشناسم

عادت های اتمی

قدرت عادت

چگونه با پدرت آشنا شدم مونازارع

کار عمیق

چرتوپیا آیدین سیارسریع

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

سریال های 99

فروردین 99

bigbang theory

fleabag

biglittle lies

the marvelouse mrs maisel

money heist

peaky blinders

مهر 99

sharp objecs

آبان

the good place

breaking bad

آذر99

undoing

breaking bad

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

فیلم های سال 99

call me by your name

green book 2018

intrestellar

مرداد99

the darkest hour

مستند توران خانم

شهریور:toy story 4

جان دار

مهر

a beautiful mind

little women

ناهید

لتیان

آذر

Joker

خوب بد جلف 2

marriage story

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

روزی یک کار جدید

هر روز یک کار جدید

از اونجایی که میدونم اگه خودم رو ول کنم باز میفتم تو دره افسردگی با خودم قرار گذاشتم که هر روز کار جدیدی رو شروع کنم.

چه در ابعاد طولانی مدت چه کوتاه مدت.

کار جدید که البته خیلی ام جدید نیست پیشرفت تو ورزش جدید یعنی یوگاست.

کار جدید دوم پروژه درسم

کار بعدی کارم

دوست دارم به چیزای جدید دیگه ای هم بله بگم.

باید ببینم چیا پیش میاد...

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

قوانین طبیعت

فکر کنم هر مسیری و افتادن هر اتفاقی یکسری عوامل در دسترس و خارج از دسترس برای داره.

اون عوامل مثل قوانین حاکم بر طبیعتن.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

دختر عزیزم(شایدم پسر عزیزم)

28 سالگی مامان تو این گوشه خاورمیانه اینطوری شروع شده که کروناست و یکساله باشگاه نرفتم.

2 بار به کارشناسی ارشد پشت پا زدم.

بین موندن و رفتم گیرم.

کروناس و زندگی بعضی از آدما مثل مامانت آنلاین شده،یک هفته است دهن داییت و بابایی و مامانیتو سرویس کردم که برام کادو و کیک بخرن و موفق شدم.دور هم 4 تایی کیک و چایی خوردیم و کادومو گرفتم.الان هم میخوام ورزش کنم،چون دایی بی شعورت پا شد رفت فوتبال.

اینارو هم حمل بر خودستایی نذار برای اعتماد به نفس خودم میگم.

من کلا آدم خلاق و اهل سازندگی و نترسی ام.نمیدونم همه آدما انقدر با تربیت خانوادگیشون مشکل دارن یا واقعا تربیت خانوادگی من مشکل داشته.البته تاثیر ژن افسردگی و ناراحتی،مامانی که خودش اعتماد به نفسش پایینه و بابایی که تو محیط به شدت سخت و پرفشاری بزرگ شده رو نمیشه نادیده گرفت.

راستش مامانیت از 19 سالگی کمر به شوهر دادن من بسته بود و من هم زیرباز روزمرگی نمیرم و الان در 28 سالگی آخر هفته ها روی تختم میشینم و پفک میخورم.

16 سالگی منو برد تو اتاق عمل و دماغم رو عمل کرد چون خودش رو یکبار یه پسری توی خیابون به خاطر دماغش مسخره کرده بود.

باباییت عشق اول و آخر منه اما راستش اونم روشش همیشه کوچیک کردن بوده و عاشق اضطرابه و من فکر میکنم منبع تغذیه اش تو زندگی فشاره.

خلاصه من دوره سخت افسردگی،شکست عشقی و بی اعتماد به نفسی رو تجربه کردم.

پارسال قایمکی رفتم تراپی و خوش شانسی خداروشکر به آدمای فوق العاده ای برخوردم و روند تراپی برام خیلی خوب بود.

دوست دارم روی چیزایی که برای خودم الهام بخشن کار کنم تا کارمند اداره ای جایی باشم و فکر کنم هزینه اش همینه که سال گذشته درآمدی نداشتم و سخت بود.

آهان یادم رفت بهت بگم دستی ام تو کارخیر دارم.

آهان اینم بگم که داییت هم شانس بزرگ زندگی منه و امیدوارم همیشه بمونه.

خلاصه بهت قول میدم تلاشم روبکنم که سال دیگه پربارتر و شادتر باشم.

من تلاشم رو میکنم.اما زندگی هم جالبه و اصلا معلوم نیست چی پیش میاره.

دیگه اینکه دوستت دارم و امیدوارم زودتر با بابات آشنا شم که توام بیای تو زندگیم.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

عنفوان 28

تو هیچ وقت تولد منو خودت تبریک نمیگفتی و همیشه باید بهت میگفتم امروز تولدمه.

امسال چهارمین سالیه که تو هستی و راستش من به طرز احمقانه ای امیدوار بودم که یادت باشه و بهم تبریک بگی.

تا چند ساعت پیش که به خودم قول دادم دختر باهوشی باشم و یادم باشه که تو حتی منو یادت هم نمیاد اکثر وقتا.

شایدم یه دختر ناقص و دیوونه یادت بیاد که این اواخر کارای احمقانه کرد.

عکس الکی از خودش گذاشت،قرص آرام بخش خورد و نصف شب زنگ زد چرت و پرت گفت،دیوونه شد و موند و موند و موند.

تا جایی که دید مثکه باید با لگد بزنه زیر ساختمونی که ساخته.

میدونی من نمیدونم کی قراره تو رو فراموش کنم.

اصلا چطوری میتونم.

حتی راستش همین الان دارم فکر میکنم که مگه اصلا میتونم.

قشنگی نگاهت و آرامش بغلتو فراموش کنم.

اما این دفعه به خودم قول دادم بتونم.

یاد خودم بندازم که هیچ وقت نبودی،یاد خودم بندازم که رفتارتون بی انصافانه بود و من نمیخوام قربانی باشم.

خلاصه ما رفتیم اما نمیدونیم کی قراره واقعا بریم.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

سراب محبت

دیروز پادکستر یه حرف خیلی قشنگ زد.گفت گاهی فکر میکنی اگر محبت کسی رو به دست بیاری،دیگه همه چی جوری میشه که میخوای،ولی واقعیت اینه که اینطوری نیست...

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

آز آدم حسابیای زیادی میشنوم این روزا که کار دولتی نیمکنن و حتی شاید یک مرتبه بالتر کسایی هستن که استعفا دادن یا دیگع قرارداد دولتی نمیبندن.

تصمیمم اینه که از ایران برم و هر روز بهش مصمم تر میشم.

دوتا دوست دارم که میپرستمشون و کارمند اداره هستن که خودمم قبل کرونا مربی ورزششون بودم.

تو این مدت تو صحبت هام باهاشون چیزی که زیاد ازشون شنیدم اینه که میگن ماااا با این پرستیژ و پول و جایگاه اجتماعی...

خیلی جدیدا رو این موضوع حساس شدم و به شدت عصبی میشم و حتی باعث میشه روزها از آدم ها فاصله بگیرم سر این قضیه.

به نظرم فرهنگ استبداد و دروغ روی همه تاثیر میزاره و انگار آدم با هر ادعایی از یه جایی به بعد سر میشه.فرهنگ توهم ما خوبیم و آسمونی و پاک.باورشون میشه آدما انگار.مطمئنم میخوام از این فرهنگ برم و روزی نرسه انقدر توش محو شم که بدون اینکه بدونم خودمم اون فرهنگ بشم.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

فکر کنم من یکی از معمولی ترین دخترهای جهان بودم.شاید بی خاصیت ترین،شاید غیر جذاب ترین.

شاید همه همینطوری ان.

از ارتباطات راحت و بی قید هنوز هم متنفرم،به نظرم اینایی که از خودشون تپ و تپ عکس میگیرن میزارن اینستاگرام خیلی رو مخن و کمبود دارن.

الان نقاشی و هنر و طراحی لباس مده و همه جامعه هنرمند نیستن و قطعا جوگیر شده اند.

اما خب خودمم راستش رو بخوای خیلی وقتا میترسم از قافله عقب بمونم.

از قافله کاپل ها

از قافله نقاش ها

از قافله دخترهای برنامه کن

ته این سبک زندگی تیپیکال که با پسرای مختلفی بخوابی و بیرون بری و مسافرت بری...

میدونی دخترم راستش من سالای زیادی از عمرم رو احساس میکنم اینجوری هدر دادم.

با این فکرایی که دخترخاله مینداخت تو سرم.

با اطرافیان به دردنخور.

هفته پیش که بعد از مدت ها رفنم خونه مامان بزرگم،از حجم بسته بودن افکار خانواده خانواده مامانم باز به ستوه امدم و باورم نمیشد این آدم های لعنتی یک ذره تغییر توی کارشان نیست،یک ذزه دغدغه هاشون و طرز تفکرشون عوض نشده.

فقط مشکلاتشون بیشتر شده.

راستش من هر روز بیشتر و بیشتر از دست مامانم عصبانی میشم که منو با همچین چیزایی بزرگ کرده و بهت قول میدم که تو رو با کلی تنوع و وسعت بزرگ کنم.

اگرچه توام احتمالا یه روزی تو دلن قراره منو فحش کش کنی،ولی شاید اگه ببینی تلاش خودم رو کردم،عین همون حسی که من به بابام دارم،اروم شی.

 

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

بعدش چی

این روزا دارم به سوال بعدش چی بدون فریز یا فرار فکر میکنم.خوشحالم جون راستش من خیلی وقته که درست به سوال بعدش چی فکر نکرده بودم

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

برای دخترم

سلام مامان جون

گفتم چند کلمه برات بنویسم شاید تو قد من کله خر نباشی و نخوای خودت به همه چی برسی.

اول اینکه نظم اسمش قشنگ نیست اما در عمل بسیار هم خوبه.برات جا باز میکنه چه فیزیکی چه منتالی.

یعنی لباساتو منظم و ارگانایز شده بچین.

لباسایی که خیلی مخصوص جای خاصی ان و نمیشه هرجایی پوشید رو جدا بزار.

کاراتو تقسیم بندی کن و بدون وسواس همه چیز رو مکتوب کن.

کلا اینکه بدونی میخوای چیکار کنی و دنبال چیزی نگردی تو کارای روتینت خیلی جلو میندازتت.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

قسمت اول

روزای اولی که باهم آشنا شدیم 27 سالش بود و هی میگفت میبینی 30 سالم شده و تو این مملکت هیچی به هیچی.

از خطایی که تو این 3 سال داره روی صورتش میفته مثل چشماش که برای من همیشه جذاب ترین بوده خوشم میاد.

طرز تفکر و تلاشش برای زندگی و اعتماد به نفسش منو گرفت.

این روزا تازه 30 سالش شده و هنوز داره میگه میبینی خونه 40 متری شده 3 میلیارد ما تو این مملکت آینده نداریم.

بدیش اینه که تو 30 سالگی هم آروم نمیگیره و هنوز تفریحش با آدمای مختلف بودنه که برای من خیلی دردناکه و به نظرم دیگه داره به پوچی میره و باعث شد یه روزی تمام عشق و حسم رو بریزم توی کوله ام و با اشکی که هربار یادش میفتم سرازیر شه برم .

اما اگر از میزان مهربونی دلش بخوام بگم که تا اخر دنیا زمان لازم دارم.

 

 

  • آناهید هیچی