28 سالگی در گوشه ای از خاورمیانه

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

دیروز برام خیلی روز جالبی بود و باید ثبتش کنم چون ذهن من خیلی فراموشکاره.

دیروز تو جلسه تراپی:به خانم دکتر گفتم من میترسم تو یا بمیری یا دیگه نخوای منو ببینی یا خلاصه یه جوری شه که باز تنها شم.خانم دکتر دستامو گرفت و بغلم کرد،گفت من اینجام.تا روزی که زنده ام و بتونم حمایتت میکنم و اصلا قصد بی خیال شدنتم ندارم.

میدونی دختر بچه رها شده ای میدیدم که خیلی میترسه.خیلی.خودمو جمع کرده بودم و یه گوشه صندلی جمع شده بودم.

دکتر میخواست بهم بفهمونه که قرار نیست همه برن،که همه بد نیستن،که بعضیا بعد اشتباهاتمم حتی کنارم میمونن.بهم نمیگن دیگه دوستم ندارن.بهم نمیگن من آدم بدی ام.

دیروز به خودم قول دادم دیگه شمارشو سیو نکنم.

امروز تصمیم گرفتم دیگه بهش فک نکنم.

دیروز دکتر شد آناهید و من شدم دکتر.

آناهید میگفت اون منو ول کرد،به من ظلم کرد،من احساس حماقت میکنم،احساس شکست میکنم...خب...شده دیگه.

تموم شد.دیگه چندسال دیگه میخوای با خودت بکشی.چقدر دیگه میخوای احمق باشی و باز کارای اشتباه گذشته رو تکرار کنی.چقدر دیگه میخوای بزاری گوشه ذهنت بمونه همیشه و هرلحظه و با حماقت فکر کردن بهش،شب و روز زندگیت رو نابود کنی؟

دیدم دیگه نمیخوام.

دیگه کسایی که یه جوری تنهام کردن که اینطوری خودمو جمع کنم رو صندلی و استرس و اضطراب رها شدن یک لحظه ولم نکنه رو دیگه نمیخوام.

نمیخوام احمق باشم.میخوام عاقل باشم و بزارم کنار.

  • ۹۹/۰۳/۲۰
  • آناهید هیچی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی