28 سالگی در گوشه ای از خاورمیانه

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

شنبه 6/7/98:دیروز و پریروز حالم به شدت بد بود.از دستش خسته شدم.وحشتناک ترین بهونه گیری ها رو میکنم و با خونسردی تماااام هیچ کاری برای بهتر شدن حالم نمیکنه.2 هفته است که ندیدمش اما اصلا حرفی از دیدن همدیگه نمیزنه.دیشب هم قشنگ،خیلی شیک جواب نداد.

صبح بعد از یه دعوای مفصل میگه بریم سفر.میدونم که اگه دختر عاقلی باشم نباید برم،میدونم که زن جذاب نمیترسه ولی دلم نمیاد قرص و محکم بگم که نه نمیام.تو با من رفتار بدی دارم و من دلم نمیخواد درگیر کسی باشم که مرتبا حالم رو بد میکنه.

میترسم یعنی مطمئنم که میره و پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه.میدونی زندگی به اون اصلا بد نمیگذره.به همون راحتی تازه راحت تر از قبل،چون دیگه قرهای من نیست.میره سفر،میره مهمونی،میره با کسی دیگه...

ولی خب آخه بود و نبودش چه فرقی تو زندگی من داره وقتی هیچ کاری برای من نمیکنه و اذیتم مکینه و من همش تنهام و غصه میخورم.

سخته ولی باید بذم بره.

اتفاق خوب دیشب:دوستم یوهو ز زنگ زد و با فحش و بد و بیراه گفت که باید بریم بیرون وگرنه بیشتر به فحش میکشتم.تو لحظه ای که داشتم از صبح خودم رو راضی میکردم که خیلی هم بدبخت نیستم و ایشالا که یه اتفاق خوبی میفته،اتفاق خوبی بود...

 

سخته ولی باید بذم بره.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

میخوام یه فصل جدیدی شروع کنم از یه ناهیدی که همیشه آرزوشو داشتم.قلبم از عشق به کسی که نباید خالی شده.خیلی حس جالبیه که در عین حال که یه غم عمیق دارم.یه شادی عمیقی ام دارم...البته شادی نه هنوز.ولی رها شدگی دارم.آخه میدونی چیه.یه چوری همه چی بدون اینکه خیلی تقصیر من باشه بهم خورده که احساس میکنم قراره یه کار خیلی خوب برام بکنه.خیلی خوب.خدای من بزرگترینه.اینو بهم ثابت کرد.

قراره تو من از این به بعد یه نگارا وجود داشته باشه که تمام اصول زیبایی و به خود رسیدن رو وسواس گونه اجرا میکنه.در عین حال سخت کار میکنه،تلاش میکنه پول در میارهخوش میگذرونه.یه محمد رضا وجود داشته باشه که میخونه،فکر میکنم عمیقه کارای خفن میکنه.یه هدا که همه کتابای دنیا رو میخونه.یه خودم که هر چی میره باشگاه و و رزش میکنه خسته نمیشه.هر بار یه مربی ورزش میبینه،دلش میره.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

چقدر بعضیا خوبن.امروز حالم بد بود.نارحت بودم.صبح تصمیم گرفتم به گفته پانته آ،فقط برای ساعت به ساعتم برنامه ریزی کنم و واقعا هم بهترین کار بود.

صبح تو دستشویی اومد که گریه ام بگیره،گفتم فقط ببین تو 1 ساعت آینده باید چیکار کنی.باید صبحانه میخوردم،لباس های روشن کثیفم رو می شستم و وسایم رو جمه میکردم و میرفتم کتابخونه.پاشدم و همین کار رو کردم.

رفتم کتابخونه،در حالیکه فقط داشتم سعی میکردم که خوب باشم و به 1 ساعت بعدیم فکر میکردم که دیدم میم اومده،اتفاق از این بهتر نمیتونست بیفته.دلم داشت برای میم پر میکشید.

میم خوش انرژی باحال مهربون من،موهای طلایی تا کمرش رو کراتینه کرده بود.صاف صاف.ناخنای خوشگل کشیده اش رو ژلیش قرمز کرده بود.پوستش مثل ماه شفافه و خوش تیپ ساده.

حالا به این ترکیب خانم دکتره متخصص بودنش رو هم اضافه کن،با همه کس و همه مدل آدمی از چادری و مذهبی گرفته تا آدم نا به کار J خوب بودنش رو هم اضافه کن.صمیمیت و رفاقتی که میتونه باهات بریزه مخصوصا اگه ادم بی حاشیه و خوش اخلاقی باشی به شدت بهت نزدیک میشه.

حالا بی تربیتی و شوخیاشم اضافه کن.مثل خر درس خوندناش چند ماه پشت سر هم هیچ تفریحی نکردن و هیچ جا نرفتن،تمام عید،14 ام 15 ام خرداد،همه تعطیلایای پشت سرهم که همه تو برنامه ان.

از اون ورم عاشق سفر و تفریح و مهمونی بودن،عاشق با دوستا چرخیدن،به موقعش شیطونیا...

خلاصه که حالم خوب شد و انقدر ازش گفتم دیگه حوصله بیشتر گفتن ندارم فکر کنم باید به فکر برنامه 1 ساعت بعدی باشم.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

hbd to me

 

تنها 2 روز از شروع 26 ساگیم گذشته،اما من بزرگ شدم.چقدر من احساس میکنم که بزرگ شدم.

انقدر بزرگ شدم که وقتی دوستم شروع کرد از رابطه جدیدش گفت من اون لحظه هیچ قضاوتی نکردم حتی خوشحالم هم شدم،مثل بچگی هام تو دلم نگفتم من چقدر بدبخت و تنهام و اتفاقات خوب برای دیگرانه...چون میدونم خدا خیلی مهربونه و هوای من رو هم به موقع داره.

اونقدر بزرگ که آدم های اشتباه رو میزارم کنار.حتی اگه سختمه.

در حدی که دیشب که بعد از دو روز مسیج دوستت دارم و میمیرم برات یوهو آفلاین شد،تصمیم گرفتم که پای تصمیمم بر ترکش مصمم تر شم بدون اینکه خودمو آزاری بدم و نه مثل فیریکی ها هی بگم چی شد؟؟؟ و نه مثل ساده بازیای قبلم بی اعتراض به عشق ورزیدن کورکورانه ادامه بدم.

چون یاد گرفتم که دیگه قضاوت نکنم چرا که قضاوت کار بچه گانه و بی رحمانه ایه و من دیگه بچه و بی رحم نیستم.

گیر نمیدم که چی شد؟چون من که نمیدونم شاید داشته کارهای پروژه یا اپلایش رو میکرده،شاید کنار خانوادش و پدرش که مدام از ایران میره بوده،شاید میخواسته تنها باشه.خوش بین هم نیستم چون شاید هم جایی بوده که نباید.

گفتم قضاوت نمیکنم.چون یاد گرفتم قضاوت نکنم.بزرگترین درد قلبم تو 25 سالگی از قضاوت بلند شد و بهترین نصیحت رو هم از زبون خواهر دوستم درباره قضاوت شنیدم که گفت من تورو قضاوت نمیکنم،آدم ها تو شرایط مختلف تصمیم های متفاوتی میگیرن و تو هم بنا به شرایط زندگیت که من درجریانش نیستم تصمیمی گرفتی...

و چقدر حرفش آرومم کرد،جایی که نمیتونستم خودمو به هیچ کس حتی خودم برای کار اشتباهی که کرده بودم ثابت کنم،زمانی که آدم هایی که اونطرف بودن میگفتنتو بدترینی و هیچ جای بخششی نداره،ادم های طرف من میگفتن ولشون کن بابا خوب کردی و هیچکس نمیگفت من میفهممت،من حداقل سعی میکنم بفهممت...

از این حرف ها بگذریم من انقدر بزرگ شدم که دیشب به خودم قول دادم قرص آرام بخش نخورم و نخوردم...6.30 صبح بیدار شدم و با اینکه خوابم میومد بلند شدم،2 بار هم تا حد دراز کش روی تختم افتادم اما خودمو بلند کردم و به خودم گفتم پاداش اینکه الان نخوابی اینه که شب با رضایت از اینکه کلی درس خوندی و کار کردی و صبح زود بیدار شدی میری توی تختت.

من چیزهای خیلی مهمی فهمیدم...

مهمترین چیز اینکه من ارزشمندم،من لیاقت بهترین چیزهارو دارم،من خودم رو دوست دارم و خودمو لایق میدونم.من دستاوردها و ارزشمندی های خودم رو میبینم.من به خودم جرات و جسارت بودن،ابراز وجود و عشق ورزیدن میدم.

 

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

دکتر شیری میگفت از اصل زنانگیتون فاصله نگیرید.میگفت نزارین کاری که بحران میانسالی با مردها میکنه سراغ شما هم بیاد.میگفت زن عشقه افرینشه.

میدونی داشتم فکر میکردم راست میگه.من کتری با مسایل فمینیستی که بعضیاشو قبول دارم و بعضیلشو ندارم،الان ندارم.کلا میگم.من زن بودنم رو دوست دارم.

میگفت حرص تحصیلات و کار و خونه و ماشین تا کجا.

راست میگفت.

نمیخوام دست از سر تحصیلاتم و اهدافم بردارم.امامیخوام زن باشم و عاشقی کنم.ازاین عاشقی منظورم عشق به زندگیه.نه به ادما و هر چیز دیگه ای.همه چیز رو با چاشنی عشق قاطی کردن و لذت بردن.

اگر عاشق زندگی باشی و بتونی با شور و حال و عشق زندگی کنی چقدر همه چیز باحال تره.

میخوام با عشق درس بخونم.با عشق کار کنم.با عشق زندگی کنم.

 

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

آشفتگی

افتادم وسط یه ناکجایی که نمیدونم راه کدوم وره.

وسط مشکلات وحشتناک و ابروریزانه خانوادم.درسی که برای خوندنش دارم خودمو به آب و آتیش میزنم.دل تنگی زیاد از حدم...

حالا وسط این همه ناخوشی،یه آدم بی نهایت خوب اومده که نمیتونم بخوامش.

میدونم همش میگذره به لطف خدا.خدایا من مطمئنم یه کار میکنی به بهترین شکل ممکن همه چی حل شه.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

این روزا شروع کردم درس خوندن برای کنکور ارشد رو.دوست دارم این مدل تجربه هارو.سخته ولی ارزشمنده.

هفته پیش نمیدونم به خاطر اختلالات هورمونی بود یا هرچی حالم خیلی بد بود.از همه چی دلگیر و ناراحت بودم.عصر پنج شنبه تو حیاط دانشگاه تهران راه میرفتم و گریه میکردم.

این هفته خوب بودم.تمام اپ ها جز اینستاگرام رو از گوشیم پاک کرده بودم و کلی احساس ارامش کردم.

دیدم من فقط عاشق تصویرشم.عاشق تصویری که ازش خواستم و با شرایط قبلی من نمیخوام به اون رابطع برگردم.راستش رو بگم میخوام ها ا ز لحاظ احساسی اما نمیزارم اتفاق بیفته چون من باید برای خودم ارزش قایل باشم،باید خودمو دوست داشته باشم.

بعد دیدم حال آدم ها واقعا فقط به حال دلشون وابستس.هوای بارونی جذاب،اگه حال دلت خوب باشه،قشنگ و هیجان انگیزه،اگه حال دلت بد باشه دلگیر و وحشتناک و اشک دربیار.

خلاصه که دوسش دارم اما دارم فراموشش میکنم.حالا به نفعه،نیست یا هرچی رو نمیدونم.من تلاش خودمو کردم.

به چنتا چیز دیگه هم فک کردم.یکی اینکه پرکار و شلوغ بودن یا سرخلوت و ریلکس بودن؟

بعد از تموم شدن درسم تو کارشناسی واقعا سرم خلوت بود،اما به نظرم پیشرفت تو اینه که هی بیفتی تو دل چالش های جدید.

درس خوندن پروسه سخت و طولانی ایه و الان وضعیت طوریه که نمیدونی تهش چی میشه ولی من میرم جلو.

دیروز همین که داشتم به این فکر میکردم که تو این هوای بارونی باحال چرا نمیتونم برم پیاده روی و صبحونه یکی از دوستان دوران دبیرستانم که فکر میکنم الان داروسازی میخونه یا علوم ازمایشگاهی و معمولا سر کار و دانشگاس یه عکس از هوای خفن استوری کرد و یه کافه و محیط کار یا درسش.

دیدم واقعا این لذت بخش تره که تو از همون داستانی که توشی لذت ببری تا اینک قر اینو بزنی که چرا من الان نباید مهمونی و برنامه و ویلای خارج از شهر با کسی که دوسش دارم باشم.همیشه که قرار نیس طبق ساخته های ذهنت پیش بری اصلا گاهی بهتره اونطوری نشه،چون ذهنت شاید عقلش نمیرسه که بهتر از اینم هست.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

بالا و پایین

امروز رو اصلا دوست نداشتم.حالم بد بود خیلی زیاد.شبم رفتیم بیرون خوش نگذشت.وقتایی که حالم بده نباید جایی برم.الانم اصلا حوصله نوشتن ندارم

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

چرا من نمیتونم مثل بچه آدم زندگی کنم.چرا این همه تو زندگیم کار نکرده و موقعیت از دست رفته هست.چرا این همه جای نرفته هست.چرا این همه کار نصفه و نیمه رها شده هست؟چرا زمانی که باید یکسری کارهارو میکردم نکردم؟

چرا خیلی شیک و جذاب نیستم؟چرا خاص و خوش پوش نیستم؟

چرا به اندازه کافی اجتماعی و خوش اخلاق و پرانرژی نیستم.

گس من این همه زمان و انرژی رو چرا به هدر دادم؟چرا؟چرا؟چرا؟

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

میدونی چیه؟هربار اومدم ادم بدی باشم و تو سرم نقشه های شومی داشته باشم مخصوصا اینکه دل یکیو درگیر کنم و بهش پز بدم یا فخر بفروشم خدا زده به کمرم...دقیقا همون سرم اومد...چه تو چیزای ساده چه تو چیزای پیچیده.

مثلا من همیشه دلم میخواست ماشین داشته باشم قدیما،فانتزی ذهن مریضمم این بود که یه 206 داشته باشم باهاش واسه یکی از دوستام که پدرش اصلا وضعیت مالی جالبی نداشت و خودش از لحاظ اخلاقی  و رفتاری خیلی منو اذیت کرده بود ضربه بزنم.اون موقع خیلی سال پیش بودا...خیلی خنده دار و حقیرانس ولی بودم دیگه.

و به طرز مسخره ای من ماشین دار نمیشدم.واسه بابام خیلی راحت بود که یه 206 واسه من بخره اما نمیشد...تا اینکه یه روز با خودم نشستم فکر کردم و به خودم اومدم که ای دل غافل وعده های خدا حتمی ان و هرگز خدا خلاف وعده عمل نمیکنه...من میخواستم دل بشکونم میخواستم فخر بفروشم میخواستم خودمو به خاطر نعمتی که خدا بهم داده از دیگران بالاتر ببینم...

و واقعا شاید 1 ماه بعدش من ماشین دار شدم تا همین الان.خداروشکر الان که الانه من هیچ وقت واسه ماشین دار بودنم واسه کسی کلاس نزاشتم (شاید کسی که اینارو بخونه بگه حالا یه ماشین داریا،ولی این واسه یک مثال بود و اینکه ماشین داشتن رو من خیلی دوس دارم امیدوارم حمل بر حقیر بودن نشه)

خیلی چیزای ریز و درشت دیگه تو زندگیم بوده و هست که اینطوریه

و حالا من بعد از مدت ها تنهایی یه ادم رو پیدا کردم که دوسش دارم،کنارش حالم خوبه،شبیه آرزوهامه و باز اون حس لعنتی اومده سراغم که میخوام باهاش برای دیگران کلاس بزارم و متاسفانه خیلی قویه و همین الان که دارم راجبش مینویسم از ته قلبم کامل بیرون نرفته و میدونم تا وقتی دلم مثل آینه صاف نشه رابطه اونی که میخوام نمیشه...خدایا کمکم کن آدم شم و لایق نعمت هات.

  • آناهید هیچی