28 سالگی در گوشه ای از خاورمیانه

آخرین مطالب

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

میدونی چیه؟هربار اومدم ادم بدی باشم و تو سرم نقشه های شومی داشته باشم مخصوصا اینکه دل یکیو درگیر کنم و بهش پز بدم یا فخر بفروشم خدا زده به کمرم...دقیقا همون سرم اومد...چه تو چیزای ساده چه تو چیزای پیچیده.

مثلا من همیشه دلم میخواست ماشین داشته باشم قدیما،فانتزی ذهن مریضمم این بود که یه 206 داشته باشم باهاش واسه یکی از دوستام که پدرش اصلا وضعیت مالی جالبی نداشت و خودش از لحاظ اخلاقی  و رفتاری خیلی منو اذیت کرده بود ضربه بزنم.اون موقع خیلی سال پیش بودا...خیلی خنده دار و حقیرانس ولی بودم دیگه.

و به طرز مسخره ای من ماشین دار نمیشدم.واسه بابام خیلی راحت بود که یه 206 واسه من بخره اما نمیشد...تا اینکه یه روز با خودم نشستم فکر کردم و به خودم اومدم که ای دل غافل وعده های خدا حتمی ان و هرگز خدا خلاف وعده عمل نمیکنه...من میخواستم دل بشکونم میخواستم فخر بفروشم میخواستم خودمو به خاطر نعمتی که خدا بهم داده از دیگران بالاتر ببینم...

و واقعا شاید 1 ماه بعدش من ماشین دار شدم تا همین الان.خداروشکر الان که الانه من هیچ وقت واسه ماشین دار بودنم واسه کسی کلاس نزاشتم (شاید کسی که اینارو بخونه بگه حالا یه ماشین داریا،ولی این واسه یک مثال بود و اینکه ماشین داشتن رو من خیلی دوس دارم امیدوارم حمل بر حقیر بودن نشه)

خیلی چیزای ریز و درشت دیگه تو زندگیم بوده و هست که اینطوریه

و حالا من بعد از مدت ها تنهایی یه ادم رو پیدا کردم که دوسش دارم،کنارش حالم خوبه،شبیه آرزوهامه و باز اون حس لعنتی اومده سراغم که میخوام باهاش برای دیگران کلاس بزارم و متاسفانه خیلی قویه و همین الان که دارم راجبش مینویسم از ته قلبم کامل بیرون نرفته و میدونم تا وقتی دلم مثل آینه صاف نشه رابطه اونی که میخوام نمیشه...خدایا کمکم کن آدم شم و لایق نعمت هات.

  • آناهید هیچی