28 سالگی در گوشه ای از خاورمیانه

آخرین مطالب

۵ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

everything is ok

میگفت یه روزی تو اوج خوشبختی فهمیدم پدرم خلافکاره.اصلا چون خلافکاره ما انقدر خوشبختیم.

بعدم افتاد زندان و زندگی من نابود شد.

می گفت خیلی ازش ناراحت بودم که زندگی من رو نابود کرده بود و داشتم خودم رو هم نابود میکردم...

اما آخر فهمیدم که اگر تغییر نکنم گند میزنم به زندگیم و این تغییر رو خودم باید بکنم پس منم زندگیم رو جمع و جور کردم و همه چی رو به کلی تغییر دادم...

خیلی دیگه مسخره نشده که همه چی منو یاد زندگی خودم میندازهlaugh

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

finished

نمیدونی دیروز چه احساسات خاصی رو تجربه کردم.

دوشنبه به یکی گفتم از وقتی که این اتفاقا تو مملکت افتاده احساس میکنم دارم اعتقاداتمو از دست میدم و اون بهم گفت این اتفاقا ربطی به اعتقادات ربطی به این مسائل نداره و گفت تو تاریک ترین لحظات زندگیت کی رو جز خدا داری...

همون لحظه خدا رو از ته دلم صدا کردم و از اون روز با خدا حرف زدم و یادم افتاد که من تو اون روزای وحشتناک اصلا نمیتوستم از خدا کمک بخوام...

ولی خواستم و از اون شب هی خواستم که خودش این قضیه رو پیش ببره و من فقط بهش توکل میکنم و وایمیستم و نگاه میکنم.

ازش خواستم عشق و علاقه ام نسبت به اون آدم رو از دلم ببره بیرون و ...

دیروز دوست عزیزم بعد از 5 ماهی که از اون قضیه گذشته بهم مسیج داد و راستش خیلی به اون مسیج احتیاج داشتم و خیلی حالم بد بود و اتفاقا یکی از بغضایی که این چند وقته داشتم از حرفایی بود که دوستم بهم زده بود.

ولی فکر میکنی زنگ زده بود معذرت خواهی کنه؟

اینطوری شروع کرد که من نمیخواستم این قضیه رو کش بدم و نفهمیدم تو چرا با من بد شدی؟

اومدم خیلی راحت و کول باهاش برخورد کنم اما بغضم ترکید.

داشتم براش وویس میفرستادم که تو وویس بغضم ترکید...

گفتم من تو شرایط سختی بودم.

من بزرگترین ضربه زندگیم رو خورده بود.

ح همه کس من بود.

تمام آرزوهای من بود.

تمام امید من بود.

تمام دلخوشی من بود.

و اوکی من ضعیف...

اما خب هر چیزی ممکنه برای کسی به شدت سخت باشه و این قضیه برای من به شدت سخت بود.

از حمله های اضطرابی که تو خیابون بهم دست داد بهش گفتم.

اون روزی که پشت فرمون چشمام سیاهی رفت و نفسم بند اومد و به حالت غش افتادم و از شدت فشار اشک میریختم.

از روزایی که چنتا چنتا آرام بخش میخوردم.

از اون حمله هایی که بعدش اصلا نمیفهمیدم چیکار میکردم.

و گفتم که من بخشیدم و همه اون روزا تموم شده و بی خیال و معذرت خواستم.

و میدونی چی گفت؟

گفت تومنو بخشیدی؟-گفت خیلی ممنونم ازت...لطف کردی...

یادم افتاد که دیگه نیازی نیست چیزی رو به کسی که نمیفهمه توضیح بدم...

ازش معذرت خواهی کردم و گفنم منظوری نداشتم.منظورم بخشیدن اون روزها به طور ذهنی بود...

طاقت نیاوردم و پرسیدم -هنوز هم باهمن؟

گفت -برای اون دختر همون روز همه چیز تموم شد و الان تو یک رابطه جدیه...

باورت میشه؟

یک لحظه همه چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد و ح از چشمام افتاد

هنوزم ناراحتم که چرا یه زنگ بهم نمیزنه اما اصلا اون آدم ارزش علاقه منو هیچ وقت نفهمید و تصمیم گرفتم هیچ چیزو به هیچ کس به زور نشون ندم و راستش حالم ته دلم خیلی بهتره اما خب تا جای زخم هام خوب شه باید ه روش مرحم بزاره.

و راستش خیلی خوشحالم که همه شون رفتن.دوست احمق حسود و عشق بی لیاقت.

خدایا شکرت

 

 

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

three of them

خانم ف تو کسی بود که منو به شغلی که عاشقانه دوسش داشتم رسوندی.البته قبل از تو بابام.چون بابام بود که من رو معرفی کرد.ولی خانم ف بود توکلی برای من زحمت کشید و صبوری کردی تا جا بیفتم.من رسما هیچ چی بلد نبودم ولی تو با عشقی که انگار من فرزندتم سعی کردی من رو رشد بدی.خانم ف من همیشه ازت متشکرم.

نگارا تو دوستی بودی که من لازم داشتم.از همه لحاظ.به خاطر تمام چیزهایی که بهم یاد دادی.به خاطر تغییر دادن سبک زندگیم و به خاطر تمام مهربونی هات ازت متشکرم.

آتنا شاید تو اصلا ندونی که اون روزی که کلی بابت همه چی ناراحت بودم اومدی پیشم و باهام حرف زدی چقدر سبک شدم و چقدر خدارو بابت داشتنت شکر کردم و چقدر دعات کردم.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

تو suits که دارم الان میبینم چندتا موضوع هست که به نظرم خیلی جذاب بوده

یکی همراه خوب،مثل یه دوست یا پارتنر یا همکار.حالا هرچی...

مایک یه دوست خیلی بد داشته که خر بوده،نمیخوام شخصیت ها رو قضاوت کنم،شاید آدم بدی نیست ولی کله خره،خوش گذرونه،به هر قیمتی میخواد پول دربیاره،خیلی به رانگ و رایت وابسته نیست.

یه سر همه بدبختیاش اون دوست بده.از نرفتنش به هاروارد،تا افتادنش به مواد،تا اینکه تا مرز زندانی شدن پیش رفت و تا اینکه دختری که عاشقش بود رو برداشت و آخرم رابطه اش رو خراب کرد.

میدونم این چیزی که این جا مینویسم خیلی بی رحمانه و قضاوت گرانه است و میدونم که خودمم مدینه فاضله نبوده و نیستم...

اما امروز میخوام بگم به درک که دوستیمون به گند کشیده شد و تموم شد همه چی...

به نظرم تو اون پسره ای و من مایک قضیه ام...میدونم شاید اگه یکی بشینه پای حرفای تو از نظرش من آشغال ترین آدم روی زمین بشم و واقعا نمیدونم پیش خدا کدوممون بهتریم اما حرفای الان خالیم کنه و خدا بزرگه و هیشکی نیست پس میزنم.

تو منو بدبخت کردی و ای کاش زودتر از اینا رفته بودی.

من داشتم با ماندانا و سعیده که مثل یه تیکه جواهرن و الان خیلی موفق و خوشبخت و با شرفن دوستیمو میکردم که تو پیدات شد.

من داشتم با اونا مجله موفقیت میخوندم،همش شاگرد اول بودم،به فکر رفتن به مدرسه تیزهوشان بودم و از سیاست حرف میزدم که تو پیدات شد.

اومدی مجله موفقیتم و کتاب پائولو کوئیلو رو از دستم گرفتی و بهم اون مجله های زرد و اون آهنگای چیپ رو دادی.

فقط آخرین کادوی شاگرد اول شدنم رو گرفتم تمام راه اون کادو رو مسخره کردی اما با مهربونی تمام و برگشتی بخ مامانت گفتی الان یه بچه باحال اینا دستش نیست و اون شد آخرین باری که من شاگرد اول شدم که عین تو بچه باحال باشم.

اومدی راه کلاس زبان منو عوض کردی و کردی کافی نت و ساعت ها تو خیابون بی هدف چرخ زدن واسه پسر بازی و چی و چی...

و میدونی جالبیش چیه؟هرجا خوش بودی با من کاری نداشتی....

اولین دوست پسر رو به خاطر حفظ کردن رابطه تو شروع کردم.چه ضربه ای ام خوردم.آبروم جلوی مامانم رفت.

همه کارای احمقانه و بد رو اولین بار با تحریک تو یا به خاطر تو کردم...

و آخرم اونطوری...

میدونی همیشه چقدر نگران آینده ات بودم،یادته دهنتو سرویس کردم تا بری سرکار؟

یادته چقدر به درس خوندنت فکر کردم

یادته وقتی پول نداشتی چقدر حواسم بهت بود...

یادته چقدر تو مشکلاتت تا آخرین لحظه دخالت کردم...

یادته چقدر جلوی خانوادت خودمو کوچیک کردم...

و حالا از ته دلم میگم که به درک که رفتی و چقدر خوشحالم که همه چی تموم شد و رفت و حتی یک لحظه دیگه هم نمیخوام برگردی....

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

شخصیت هایی که خیلی روم تاثیر گذاشتن و یه لحظه جدا خواستم اونا باشم.

مارجری گات :I

اونجایی که از همه حتی دشمنشم با روی باز استقبال میکرد.با لبخند گشاد و مهربونی و محبت

دوست دختر حسین هم دقیقا با من اونجوری برخورد کرد.بدون اینکه شناخت خاصی رو من داشته باشه یه لبخند گنده مهربون تحویلم داد و دستش رو محکم انداخت دور گردنم و دستم رو گرفت و باهام رقصید.

خیلی دوست داشتم منم تو یه جمعی که خیلی دوسشون داشتم به همراه یه پارتنر که عاشقانه دوسش داشتم میبودم و این رفتار رو با همه میکردم.

میتونم از باشگاه و کلا از زندگی شروع کنم به عنوان تمرین که یادم بمونه که به همه لبخند بزنم و با همه مهربون باشم در حد تعادل.

 

  • آناهید هیچی