میگفت یه روزی تو اوج خوشبختی فهمیدم پدرم خلافکاره.اصلا چون خلافکاره ما انقدر خوشبختیم.
بعدم افتاد زندان و زندگی من نابود شد.
می گفت خیلی ازش ناراحت بودم که زندگی من رو نابود کرده بود و داشتم خودم رو هم نابود میکردم...
اما آخر فهمیدم که اگر تغییر نکنم گند میزنم به زندگیم و این تغییر رو خودم باید بکنم پس منم زندگیم رو جمع و جور کردم و همه چی رو به کلی تغییر دادم...
خیلی دیگه مسخره نشده که همه چی منو یاد زندگی خودم میندازه
- ۹۸/۱۰/۲۹