28 سالگی در گوشه ای از خاورمیانه

آخرین مطالب

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چقدر بعضیا خوبن.امروز حالم بد بود.نارحت بودم.صبح تصمیم گرفتم به گفته پانته آ،فقط برای ساعت به ساعتم برنامه ریزی کنم و واقعا هم بهترین کار بود.

صبح تو دستشویی اومد که گریه ام بگیره،گفتم فقط ببین تو 1 ساعت آینده باید چیکار کنی.باید صبحانه میخوردم،لباس های روشن کثیفم رو می شستم و وسایم رو جمه میکردم و میرفتم کتابخونه.پاشدم و همین کار رو کردم.

رفتم کتابخونه،در حالیکه فقط داشتم سعی میکردم که خوب باشم و به 1 ساعت بعدیم فکر میکردم که دیدم میم اومده،اتفاق از این بهتر نمیتونست بیفته.دلم داشت برای میم پر میکشید.

میم خوش انرژی باحال مهربون من،موهای طلایی تا کمرش رو کراتینه کرده بود.صاف صاف.ناخنای خوشگل کشیده اش رو ژلیش قرمز کرده بود.پوستش مثل ماه شفافه و خوش تیپ ساده.

حالا به این ترکیب خانم دکتره متخصص بودنش رو هم اضافه کن،با همه کس و همه مدل آدمی از چادری و مذهبی گرفته تا آدم نا به کار J خوب بودنش رو هم اضافه کن.صمیمیت و رفاقتی که میتونه باهات بریزه مخصوصا اگه ادم بی حاشیه و خوش اخلاقی باشی به شدت بهت نزدیک میشه.

حالا بی تربیتی و شوخیاشم اضافه کن.مثل خر درس خوندناش چند ماه پشت سر هم هیچ تفریحی نکردن و هیچ جا نرفتن،تمام عید،14 ام 15 ام خرداد،همه تعطیلایای پشت سرهم که همه تو برنامه ان.

از اون ورم عاشق سفر و تفریح و مهمونی بودن،عاشق با دوستا چرخیدن،به موقعش شیطونیا...

خلاصه که حالم خوب شد و انقدر ازش گفتم دیگه حوصله بیشتر گفتن ندارم فکر کنم باید به فکر برنامه 1 ساعت بعدی باشم.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

hbd to me

 

تنها 2 روز از شروع 26 ساگیم گذشته،اما من بزرگ شدم.چقدر من احساس میکنم که بزرگ شدم.

انقدر بزرگ شدم که وقتی دوستم شروع کرد از رابطه جدیدش گفت من اون لحظه هیچ قضاوتی نکردم حتی خوشحالم هم شدم،مثل بچگی هام تو دلم نگفتم من چقدر بدبخت و تنهام و اتفاقات خوب برای دیگرانه...چون میدونم خدا خیلی مهربونه و هوای من رو هم به موقع داره.

اونقدر بزرگ که آدم های اشتباه رو میزارم کنار.حتی اگه سختمه.

در حدی که دیشب که بعد از دو روز مسیج دوستت دارم و میمیرم برات یوهو آفلاین شد،تصمیم گرفتم که پای تصمیمم بر ترکش مصمم تر شم بدون اینکه خودمو آزاری بدم و نه مثل فیریکی ها هی بگم چی شد؟؟؟ و نه مثل ساده بازیای قبلم بی اعتراض به عشق ورزیدن کورکورانه ادامه بدم.

چون یاد گرفتم که دیگه قضاوت نکنم چرا که قضاوت کار بچه گانه و بی رحمانه ایه و من دیگه بچه و بی رحم نیستم.

گیر نمیدم که چی شد؟چون من که نمیدونم شاید داشته کارهای پروژه یا اپلایش رو میکرده،شاید کنار خانوادش و پدرش که مدام از ایران میره بوده،شاید میخواسته تنها باشه.خوش بین هم نیستم چون شاید هم جایی بوده که نباید.

گفتم قضاوت نمیکنم.چون یاد گرفتم قضاوت نکنم.بزرگترین درد قلبم تو 25 سالگی از قضاوت بلند شد و بهترین نصیحت رو هم از زبون خواهر دوستم درباره قضاوت شنیدم که گفت من تورو قضاوت نمیکنم،آدم ها تو شرایط مختلف تصمیم های متفاوتی میگیرن و تو هم بنا به شرایط زندگیت که من درجریانش نیستم تصمیمی گرفتی...

و چقدر حرفش آرومم کرد،جایی که نمیتونستم خودمو به هیچ کس حتی خودم برای کار اشتباهی که کرده بودم ثابت کنم،زمانی که آدم هایی که اونطرف بودن میگفتنتو بدترینی و هیچ جای بخششی نداره،ادم های طرف من میگفتن ولشون کن بابا خوب کردی و هیچکس نمیگفت من میفهممت،من حداقل سعی میکنم بفهممت...

از این حرف ها بگذریم من انقدر بزرگ شدم که دیشب به خودم قول دادم قرص آرام بخش نخورم و نخوردم...6.30 صبح بیدار شدم و با اینکه خوابم میومد بلند شدم،2 بار هم تا حد دراز کش روی تختم افتادم اما خودمو بلند کردم و به خودم گفتم پاداش اینکه الان نخوابی اینه که شب با رضایت از اینکه کلی درس خوندی و کار کردی و صبح زود بیدار شدی میری توی تختت.

من چیزهای خیلی مهمی فهمیدم...

مهمترین چیز اینکه من ارزشمندم،من لیاقت بهترین چیزهارو دارم،من خودم رو دوست دارم و خودمو لایق میدونم.من دستاوردها و ارزشمندی های خودم رو میبینم.من به خودم جرات و جسارت بودن،ابراز وجود و عشق ورزیدن میدم.

 

  • آناهید هیچی