28 سالگی در گوشه ای از خاورمیانه

آخرین مطالب

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نشستم رو مبل تو خونه به اصطلاح دوست باباش.

رفته دستشویی و من به شیشه در قدیمی دستشویی خونه که چراغ دستشویی روشنش کرده خیره شدم و غم دنیا به دلم نشسته از ناجوانمردی آدمای این روزگار و عشق 3 ساله ای که به دروغاش دارم.به خودم قول دادم ترکش کنم و عشقه انگار وقتی سیفونو کشید رفت تو همون جا.

به خودم قول دادم تلاش کنم و رو پاهام وایسم دوباره و بزارم برم.

تو ذهنم قبل و بعد اون دستشویی فرق کرده بود و من اونجارو ترک کرده بودم و فقط جسمم بود که میخواست قوی و محکم باشه که تموم شه.

به خودم قول دادم دل هیچکسو نشکونم دیگه.هیچ کسو.

من به آه آدما عجیب اعتقاد دارم.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

مودای من

تراپی خیلی تا اینجا برای من خوب بوده.

یکی از خوبیاش توانایی انجام کارای سخت بوده که من به خاطر به دست آوردن کنترل ذهنم تو این مدت تونستم انجام بدم.

با اکانت ro54d  دارم ورزش میکنم.بعد ورزشاش خفن و سخت.روزای اول که فقط تا آخر گرم کردن میتونستم ادامه بدم،بیشتر نمیتونستم.

دیشب اما،انقدر خوب ورزش کردم باهاش که حسابی حال کردم.

تو دور آخر که داشتم آخرین زورارو میزدم و میخواستم استاپ کنم دیدم که نه بابااا میتونم.

وای من به نظرم لذت زندگی همونجاست.

همونجا که تا آخر زورت میزاری و بعدش یه حس راضی بودنی از خودت داری و احتمال زیادم به امید خدا نتیجه خفنی خواهی دید و اون زور آخرست که تو رو برنده میکنه.

دیدم اون زورو من تو درسم میتونم بزنم.

تو کارم میتونم بزنم.

کلا تو زندگی میتونم بزنم.

دیگه منم که خوراکم فکر.

به اون زور آخری که وقتی یه آدمی تمام زندگیت بود رو داری میزاری کنار باید بزنی که بره ته خاطره هات و تحمل کنی و بگی هنوزم یه 10 تا دیگه میتونم.بعد فرداش بگه میتونم فعلا با مربی برم.ببینی گذاشتی رفتی دنبال زندگیت و از جای اون زوره برات یه عضله خوشگل مونده.

به اون درس سختی که میدونی میتونی هنوز بخونی مخصوصا الان که مریضیش داره خوب میشه.

خلاصه شکر خدا امروز حالم خوب بود بر عکس دیروز که دلتنگ بودم.

امروز زیاد اینستا بازی نکردم برعکس دیروز که رو اینستا خوابیده بودم.

 

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

دیروز برام خیلی روز جالبی بود و باید ثبتش کنم چون ذهن من خیلی فراموشکاره.

دیروز تو جلسه تراپی:به خانم دکتر گفتم من میترسم تو یا بمیری یا دیگه نخوای منو ببینی یا خلاصه یه جوری شه که باز تنها شم.خانم دکتر دستامو گرفت و بغلم کرد،گفت من اینجام.تا روزی که زنده ام و بتونم حمایتت میکنم و اصلا قصد بی خیال شدنتم ندارم.

میدونی دختر بچه رها شده ای میدیدم که خیلی میترسه.خیلی.خودمو جمع کرده بودم و یه گوشه صندلی جمع شده بودم.

دکتر میخواست بهم بفهمونه که قرار نیست همه برن،که همه بد نیستن،که بعضیا بعد اشتباهاتمم حتی کنارم میمونن.بهم نمیگن دیگه دوستم ندارن.بهم نمیگن من آدم بدی ام.

دیروز به خودم قول دادم دیگه شمارشو سیو نکنم.

امروز تصمیم گرفتم دیگه بهش فک نکنم.

دیروز دکتر شد آناهید و من شدم دکتر.

آناهید میگفت اون منو ول کرد،به من ظلم کرد،من احساس حماقت میکنم،احساس شکست میکنم...خب...شده دیگه.

تموم شد.دیگه چندسال دیگه میخوای با خودت بکشی.چقدر دیگه میخوای احمق باشی و باز کارای اشتباه گذشته رو تکرار کنی.چقدر دیگه میخوای بزاری گوشه ذهنت بمونه همیشه و هرلحظه و با حماقت فکر کردن بهش،شب و روز زندگیت رو نابود کنی؟

دیدم دیگه نمیخوام.

دیگه کسایی که یه جوری تنهام کردن که اینطوری خودمو جمع کنم رو صندلی و استرس و اضطراب رها شدن یک لحظه ولم نکنه رو دیگه نمیخوام.

نمیخوام احمق باشم.میخوام عاقل باشم و بزارم کنار.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

عکس شلوغی میز

از چالش و سختی این روزا عکس گرفتم که یادم باشه من عاشق سختیای مفیدم.اما هدفمند باشه و دلم خوش باشه و مغزم اذیتم نکنه.

اون وقتایی که دوس دارم فقط بخزم برم زیر پتو،اونا سالم نیست.یه جای کار میلنگه.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

خوب میشه آخرش

اونجایی که برلین به اون یارو گفت برو زخم هات رو التیام بده یاد این افتادم که چقدر این داستان شبیه زخمه و چقدر به التیام احتیاج داره.

میخواستم اینو این دفعه که بهم میگی بیا پیشم احتمالا میگی دیگه معمولا حوصله ات سر بره و دوستات نباشن میگی،برای تو بنویسم اما چون تاثیری نداره که گفتن چیزی به تو اینجا مینویسم.یا شایدم نه جدا دلت برای من تنگ میشه.خیلی تنگ.

میدونی من دوست داشتن و تعهد رو دوست دارم.آدم دیگه چی میخواد؟وقتی به یکی همه چیتو بگی،بغلش بخندی،گریه کنی.از صدای خر و پفش تو خواب قند تو دلت آب شه.صبحا خوشحال تر بیدار شی.تو همون بودی برای من.آسمون باز شده بود،تو افتاده بودی.

قشنگ میخندی.قشنگ عصبانی میشی.انقدر قشنگ حرف میزنی کخ من نصف حرفاتو نمیفهمم.هیچ وقت بغلت برام تکراری نشد.هیچ وقت بوسات برام عادی نشد.اووووه چقدر رویا بافته بودم که میخواستم باهات عملی کنم.بگذریم.ولی...

من تو دلم از بعد اون داستان یه زخم دارم.من خیلی دلم از کسایی که بعد اون قضیه به من گفتن ضعیف شکست.من ضعیف نبودم.من خیلی کارای سختی تو زندگیم کردم.من زخمی شده بودم.میدونی چرا بعد اون قضیه رفتم محک که به بچه های سرطانی کمک کنم؟چون زخمم برام حکم سرطان داشت.تازه فهمیدم مریضی که ادا درنمیاره چی میکشه.احساس کردم اون بچه ها رو درک میکنم و خواستم کمکشون کنم.من یه زخم خیلی عمیق دارم کع پدرم دراومده که بندازمش تو روند بهبود.زخمی که شبا انقدر درد میگیره که اگه بزاره بخوابم حتما نصف شب بیدارم میکنه.

زخم دلم انقدر عمیقه که شبی نیست که یه خوابی درباره اش نبینم.

جای زخمه انقدر درد گرفت که 6 ماهه همه آدم ها رو کنار گذاشتم.چون درد دارم،دیدی آدمی که درد داره حوصله نداره.همین که بتونه خودشو خوب کنه هنر کرده.

زخمه یه جاهایی باعث شد من آدمای دیگه رم زخمی کنم.شده بودم عین این آدمایی که براشون یه اتفاق خیلی بد میفته و با خدا قهر میکنن و میگن چرا من؟بعد داد میزنن و دیگه هیچی براشون مهم نیست و میخوان سر بقیه خالی کنن.

زخم من خیلی بهتر شده خداروشکر.ولی مرحم میخواد دیگه هنوز.یعنی یکم که حواسم بهش نباشه دوباره باز میشه.میدونی آخه بدیشم چیه؟دست که به این زخمه میخوره از یه طرف تا مغز استخونم تیر میکشه،از طرف دیگه یادم میفته که چقدر درد کشیدم و ترس شروع دوباره دردام میاد.

من خیلی باید مراقب زخمم باشم که دفعه بعدی که توی زندگیم باز جایی از دلم زخم شد،عین اون روزا فرو نپاشم.میدونی این اشکای من برای تو خشک شدنی نیست.حتی الانم داره میریزه.من احتیاج به درمان دارم.احتیاج دارم که کسایی که دوسم دارن هی زخمم رو ناز کنن بگن با این زخمه ام دوستت داریم و کمکت میکنیم خوب شی.مثل خدا و خانم دکتر وداداشم،مثل مامانم،مثل سوگل و سمیرا و نرگس.

 

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

تا حالا هزار بار این رابطه رو از ثانیه اول تا روز آخر مرور کرده بودم

اما از دیشب همه چی داره مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشه

یه غم بزرگی افتاده رو دلم اما میدونم میره

از دیشب انگاری که هی دارم زوم اوت میکنم،اینکه میگن انگار تازه از خواب بیدار شده باشم تازه دیشب برام پیش اومد.

آب یخ اول:از آخر،خونه ای که میرفتیم این اواخر واسه خودشه.بهم گفته بود برای دوست بابامه که ایران زندگی نمیکنه و ما براش بازسازی کردیم که بفروشیم اما فروش نمیره،حتی گفته بود که خودش 2 هفته دیگه میاد.

اونجا کجاست؟جایی که تا حالا 100 تا دختر برده.من عاشق همچین کسی ام؟

آب یخ دوم:اصلا هیچ وقت تو دلش هوای من نبوده که بخواد برگرده،میدونی آخه من 6 ماهه گوشیمو سایلنت نمیکنم که صدای زنگش رو بشنوم.تازه این 6 ماهی که خودم رفتم.

بگذریم از اون 2 سال.

من عاشق کسی ام که اصلا بود و نبود من چیز مهمی براش نیست.

بودم بودم،نبودن نبودم دیگه.عین همه دخترای دیگه ای که هستن.همین.

آب یخ سوم:میدونی من 3 ساله زندگی برام جهنمه،همش یه چیزی کم دارم همش دلم گرفته،پیشرفتم به شدت کند شده چون نه میتونستم درس بخونم،نه میتونستم درست کار کنم.

ارتباطاتمم که برای حفظ غیرت آقا نابود...من هیچ جا نمیرفتم که به اون خیانت نکرده باشم.من هرجا میرفتم اون جلوی چشمم بود.

میدونی اون چقدر کارشو توسعه داده و وضع مالیش بهتر شده،خیلی ام بهتر.میدونی چقدر سفر رفته،عروسی رفته،کلی دوست و رفیق داره

میدونی دیشب فهمیدم رفته دنبال رویاش حتی.

همیشه دوست داشته دی جی بشه.

من عاشق کسی ام که حتی جزو خیلی خیلی خیلی کوچیکی از زندگیش نیستم.فقط یه استراحتگاه یا همچین چیزی.

میدونی من زندگیم رو تخت و گریه داره میگذره.

به زور خودمو میکشونم دانشگاه و سرکار که حداقل نابود نشم.

میدونی من دلم چقدر توی این شهر از نبودنش گرفته و گریه کردم درحالیکه اون حتی من ته ذهنش هم نبودم... و حتی شاید کس دیگه ای تو بغلش بوده یا باهاش توی سفر و خوشحالی بوده.

میدونی دیروز هی رفتم عقب و عقب تر.

رفتم تو روزای رابطه جدی و متعهدانه مون،رفتم اون شبی که نیست شد...

رفتم ت. ترک کردن بی دلیل رابطه

و میدونی خودمو چی دیدم؟

یه دختر افسرده نا امیدی که 3 ساله عاشق و منتظر کسیه که فقط برای تنوع تو تخت میخوادش.

و هیچ کارایی دیگه تو این رابطه تا حالا نداشته.

پسره گناهی ام نداره که داره پیشرفت میکنه،پسره افسرده نیست،پسره داره زندگیشو میکنه.

پسره مهمونی میره،دوستاشو داره،مسافرت میره،دنبال رویاهاش میره،با دخترای دیگه حرف میزنه و تو این 3 سال هیچ وقت دلش برای دختره تنگ نشده.

چون اصلا پسره از اولم عین دختره نه عاشق بوده نه اون دیدو داشته.

و دیروز هیچ دلیلی برای موندن نمیدیدم.

و هیچ احساسی تو بغلش نداشتم.فقط این بغض لعنتی که الان داره گلومو پاره میکنه.

البته فک کنم واسه اون 3 سالیه که گریه کردم.

همه جا گریه کردم،تو دانشگاه سر کلاس،تو باشگاه سر کلاس خودم،تو کلاس یوگا،تو کلاس تی آر ایکس،تو مهمونی ای که اتفاقا خیلی ام داشت بهم خوش میگذشت.تو رستوران.نتو مسافرت.

یه چیزی داشت گلومو فشار میداد.نداشتنش بود.عشق چشم بسته و باور کردن تمام حرفاش بود.

میدونی من تو این 3 سال چقدر فک کردم که زشتم،که هیکلم قشنگ نیست،که صدام خوب نیست،که به اندازه کافی بامزه نیستم،که اصلا در حدش نیستم.

میدونی من 6 ماهه دارم تراپی میرم و 6 ماه دارم 3 مدل قرص میخورم.

روز اول تراپی من انقدر حالم بد شد که منو بردن اتاق روانپزشک.روان پزشکی که تا 4 ماه دیگه بهم وقت نمیداد انقدر سرش شلوغ بود.

میدونی من 5 کیلو لاغر شدم و چشمام به خاطر گریه هام آستیکمات شد.

باورت میشه هیچ اهمیتی برای اون نداشت و نداره که یکی یه گوشه به این حاله و کمی ناراحت شه از خودش؟

میدونی دیشب دوباره اون تله هه داشت تقلا میکرد و ازم میپرسید نکنه تو اونقدری خوب نبودی که برات کاری کنه و شاید میخواسته برای اون دختره بکنه یا اگر یک روزی برای یک کسی بکنه اون خیلی دختر خوشبختیه....

اما عاقل این روزا میگفت اصلا فک کن همین الان یکی هم هست که قراره باهاش ازدواج کنه، خوشبخته که این همه دختره دیگه ام هستم؟

دیروز داشتم فک میکردم این اعتماد دیگه ترمیم نمیشه،اصلا دیگه چیزی باقی نمونده.

داشتم فک میکردم که واقعا واقعا اوکیه که یکی انقدر با زندگی کسی که حاضر بود براش جونشو بده بازی کنه و خدا کاری هم نکنه؟

میدونی من الان ناراحتم اما میدونم که خوب میشم.

دیشب تمام امیده مرد.میدونم اون هیچ وقت تو تمام اون مدتی که من هر لحظه امید داشتم که یه چیزی به دلش بیفته و برگرده حتی یک ذره هم فکر برگردن نداشته.

دیشب جالب بود

 

 

 

  • آناهید هیچی