28 سالگی در گوشه ای از خاورمیانه

آخرین مطالب

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

میدونی 27 سالگی در گوشه ای از خاورمیانه یعنی چی؟

یعنی عدم آگاهی،یعنی ندونستن کوچیکترین حقای خودت،یعنی ارزش قایل نبودن برای خودت.

یعنی سوختن و ساختن و ساختن بی دلیل.

یعنی هر چی به هر کی بگی بابا یه راهی به من نشون بدین.قد قفس تنگ افکار و آرزوهاشون بخوان تو رو هم نگه دارن.

میدونی همین گوشه خاورمیانه خوبی های خودشم داشتا،تو همین گوشه با رابطه این همه سال کار کردم و خرجمو دراوردم.

تو همین گوشه استادم پشت اشتباه وحشتناکم وایساد و گفت من تو رو میشناسم نگران نباش من پشتتم.

تو همین گوشه مدیر قرارادادم خودشو کشت وامم جور شه.

تو همین گوشه شاگردم برای پیشرفت من خودشو به آب و آنیش میزنه.

ولی آی از سقف کوتاه آرزوهای مردم این گوشه و تنگ نظریشون.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

به نظرم کارا سخت تر از هم نیستن.فقط بعضی کارارو ذهن بلد نیست و شبیهش رو قبلا ندیده.چون راه انجامش رو خودش باید کشف کنه درنتیجه اصلا هیچ دیدی نداره و فکر میکنه سخته.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

الان خندم میگیره

نشستم توی تخت لپتاپم رو باز کردم جلوم و دارم تو یه عصر قشنگ شهریوری که لیوانه قهوه ای که تو دستمه یه سری داستان میخونم که منو برد تو داستان خودم.

اولین بار توی خیابون دیدمش.

داشتم رانندگی میکردم و برای دوستم تعریف میکردم که تصمیم گرفتم یک مدتی تنها بمونم و وارد رابطه ای نشم و تازه هم راستش فارغ شده بودم.

24 سالم بود اما یکبار هم توی خیابون شماره نگرفته بودم.

از این عرضه ها نداشتم راستش.

اون روز هم من نگرفتم.

دوست عزیز از تر از خواهر برام گرفت.

از چشماش شیطنت میریخت.قیافش خوب بود اما دماغش شبیه دماغای عملی عروسکی بود و خب هیچ حسی هم تو ذلم نبود.

دو روز بعد رفتم دیدمش.

ازش خوشم اومد.

شروع کرد که خونمون فلان خیابونه،فلان دانشگاه درس خوندم،فلان جا کار میکنم،پروژه سربازیم فلان بود.

قدش کوتاه بود و منم که اون موقع فکر میکردم مرد یعنی حداقل 1.85 سانتی مرد قد.

پتانسیل اینکه دیگه جوابش رو ندم داشتم اما ...

خلاصه بعد از سومین قرار فکر کردم که آسمان دهن باز کرده و بالاخره من جواب آدم خوب بودنم رو از این دنیا گرفتم.

پسر خوشتیپ،پولدار،تحصیل کرده و مهربونی که ....

چند ماه باهم بودیم.

توی دلم ساده لوحانه مراسم ازدواجمان و روزای حاملگیم رو هم برنامه ریزی کرده بودم.

با تمام نرهای موجود در زندگیم جز بابا و داداشم قطع ارتباط کرده بودم.

موهامو 1 سانت کوتاه نمیکردم و 6 ماه و کاشت مژه و برای اولین بار کاشت و ژلیش ناخن داشتم چون دوست داشت.

اونم کمتر از جوجه بهم نمیگفت K

تا روزی که نمیدونم چی شد؟خسته شد؟اخلاقم بد بود؟کس دیگه ای پاش وسط بود؟میخواست از ایران بره؟زشت بودم؟رابطمون بد بود؟شخصیت کمی داشتم؟

اوج روزای وابستگیم گفت خسته شده و رفت.من موندم و موی تا وسط کمر و ناخنای فرنچ و پلن هام برای ارتقای رابطمونو و برنامه هام برای سفرهای نرفتمونو و عکس بک گراند گوشیم که عکس خودمون دوتا رو ساخته بودم برای قانون جذب که تا آخر با هم باشیم.

اون موقع مطمئن بودم که تا 1 سال دیگه برمیگرده چون دختری خانم تر و آفتاب مهتاب ندیده تر و سر به راه تر از منم مگه هست؟

میره دوراشو میزنه.منم که هستم دیگه.

برگشت.

ولی با شکل دیگه ای از رابطه.

یک روزی میگفت عدم تعهد لایف استایل آدمای دوزاریه و الان میگفت با هم باشیم ولی بی توقع K

و هزار تناقض دیگه.

هر بار میرفتم به دیدنش به این امید که این دفعه ببینتنم دیگه سر به راه میشه.خوبم امید داشتم ماشالا.شد 3 سال که من هزار تا صبوری کردم و برنامه ریختم و رابطه شروع نکردم و دل شیکوندم که این دفعه منو ببینه بالاخره متوجه کمالاتم میشه ولی نشد که نشد.

تا روزی که فهمیدم کلا قضیه چیز دیگه ایه و پای یک نفر دیگه ردمیون نیست احتمالا و پای 1 میلیون نفر دیگه بی اغراق در میونه.

خط حاشا و طلبکاری سلاح آدم های خیانتکار و پررو و خودشیفته است.

دختره دوزاری چیزیه که من از روز اول به اون دختره بیچاره گفتم درحالیکه اون به من کاری نداشت که.

دختره دوزرای با هزارنفر بود،به خدا که از من خوشگلتر نبود،به خدا که انقدر شخصیت تازه به دوران رسیده و دوزاری ای داشت که وقتی واژه ای رو فارسی میگفت سعی میکرد اصلاحش کنه و انگلیسی بگه،حتی بالاخره زد به خط بلاگری و با لوکیشن داهاتشون تبلیغ ناخن میکرد.

فک کن یه همچین دختر دوزاری ای میگفت که میخواستخ با رویاهای من فقط تفریح کنه و وقت بگذرونه و اگه تونست یه سفر مجانی بره.حتی گفت مرد رویاهای من خیلی دوزاریه و القابی نثار مامانش کرد...

مرد رویاهای فرهیخته در جواب کاراش گفت تو برو گوشی باباتم بگرد،یه چیز پیدا میکنی،مردا همه همینن.من قضیه رو بزرگ کردم.میگفت اصلا تو به اون دوزاری رو دادی.

مر فرهیخته من گفت فقط میخواستم خوش بگذرونم.

این اولین بار تو عمرمه که به اون روزای تلخ فکر میکنم و لبخند میزنم.

 

 

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

تهش

همیشه که نمیشه از ته همه چی خبر داشت،گاهی ام فقط باید جلو رفت.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

from motion to action

خیلی چیزا هست که میدونم اما فقط میدونم.از امروز میخوام هر روز یک عمل انجام بدم واسه دونسته ها.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

نامه ای به عزیزم

دوست عزیز من.من ناراحتیت رو درک میکنم.فکر کنم منم بودم قدر تو ناراحت میشدم.

ولی میدونی که هیچکدوم از اینا باعث نمیشه تو بی ارزش یا شکست خورده باشی از دید من.

تو فقط یه تجربه به دست اوردی هر چند میدونم که سخت.

ولی قوی تر شدی و راستش من حتی حسرت تجریه بزرگت رو میخورم چون کلی درس گرفتی.

به خدا که زندگی تو به خاطر این یه خاطره بد محکوم به شکست نیست و هیچکس از فردا خبر نداره و فکر نمیکنم که قرار باشه که رنگ آرامش و خوشحالی رو دیگه نبینی.

فقط تجربه کردی.

من همیشه پشتتم،بهت افتخار میکنم.دوستت دارم و هیچوقت به خاطر اون اتفاق یا اینکه کس دیگه با تو رفتاری کرده که لایقش نبودی فکر نمیکنم بی ارزشی.

تو یه موجود خوش قلب مهربون ارزشمندی با بدی های انسانی کوچیک که دچار اشتباه شده.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

حس خوب عصر شهریور

چند روزه داره لحظه های قشنگ زندگی واسم اتفاق میفته دوباره.

مثل دیشب که تو تختم دراز کشیده بودم و داشتم پیکی عزیزم رو نگاه میکردم.یه لحظه یه قندی تو دلم آب شد.

یا همین الان که داشتم تو فیدیبو کتاب میخوندم.یوهو دیدم حالم خوبه.

داشتم فکر میکردم واقعا ایران بودن یا چندتا قاره اون طرف تر بودن وقتی که آدمایی رو دورت داری که دلت بهشون خوشه هیچ فرقی نداره.

وقتی یکی هست که خیلی مطمئنی از وجودش و دوسش داری،وقتی دوستای قابل اعتماد و قابل تکیه و خوب داری.تو هیچ وقت تنها نیستی و یکی از مهمترین پایه های زندگی سفته.

دیگه خسته نمیشی که.اونا منتظرتن.دیگه وقتی میخواد تعطیلات شه افسردگی نمیگیری که.اونا دورت هستن.

وقتی تلاش میکنی دنیا رو جای بهتری برای زندگی کنی.

وقتی راه رو برای آدمای بعد خودت هموار و قشنگ میکنی.

وقتی خودتو میبخشی و به خودت اجازه میدی که دوباره شروع کنی،حالا شرایط هر طوری که میخواد باشه.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

چرخ زندگی و فلان

یکی از چیزایی که تو زندگیم به من ضربه زد اشتیاقم به یادگیری و پیشرفت و نداشتن راهنمای درست بود.

برعکس کلی هم راهنمای اشتباه پیدا کرده بودم.

وبلاگ ها و سایت های زرد،کتاب های به دردنخور،دوستای ناآگاه...چی و چی وچی.

همش سعی میکردم تعادل رو برقرار و به همه جنبه های زندگی برسم.

چرخ زندگی 5 تا محور اصلی داره.

درآمد و تحصیلات و کار

توسعه فردی

سلامت و زیبایی

ارتباطات

تفریح و سرگرمی

 

امروزهها فک میکنم نمیشه کلا به همه چی رسید و هر دوره باید یه چیز مهمی رو چسبید و اصلا قرار نیست همش با هم پیش بره.فقط آدم باید مرتب حواسش باشه و برگرده و چک کنه.

به نظرم یه دوره ای پیش میاد که تو میتونی حسابی تفریح داشته باشی،دوستان زیادی دورت داشته باشی و این کارا.

یه دوره ای انقدر درس و کار داری که همین که بتونی بخوابی،هنر کردی و بهتره آدم دست از سر خودش برداره و گیر نده به خودش که نههههه تو باید این آخر هفته سفر بری.

همچنین متقابلا از اینکه وقت آزاد داری عذاب وجدان نداشته باشی و اون تایم رو به تفریح یا سلامت و زیبایی اختصاص بدی.

فکر کنم کلا زندگی همینه.

 

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

سه شنبه بود،شب رو با حال بدی خوابیدم.دلم براش تنگ شده بود.

جملات مثبت تاکیدی رو تکرار کردم،قرص خواب آور خوردم و به زور خودم رو خوابوندم.

تا صبح خواب خودش و دوستش رو دیدم.خواب دیدم دوستش میخواد یه چیزی بهم نشون بده.

فرداش سرکار بودم و بعدش هم وقت دندونپزشکی داشتم که دوستم مسیج مشکوکی بهم داد اما چیزی نگفت.

شب بعد همه کارها به دوستم مسیج دادم و گفتم بگو واقعیت چیه.

دوستم از حرف زدن باهام تفره میرفت اما بالاخره گفت.

یادمه که تمام زندگیم از جلوی چشمم رد شد.سرم گیج رفت،ضربان قلبم رفت بالا و دستام یخ زد.

نتونستم تحمل کنم.من هیچ وقت نمیتونم دربرابر آدمهای مهم زندگیم بی تفاوت باشم.

بهش زنگ زدم خواب بود.خودش حدود نیم ساعت بعد بهم زنگ زذ و گفتم چیزایی که شنیده بودم.

زد به خط حاشا.نه من اصلا این آدم رو نمیشناسم.نه بابا...برای چند دقیقه.

بعد که دید مجبوره قبول کنه شروع کرد که بابا اون که اصلا حساب نیست،مگه من چیکار کردم.اصلا اون آدم برای من مهم نیست.من گریه.اون انکار.من گریه اون دست پیش.من گریه اون فراموشم نکن و این حرفا...

تا صبح بیدار موندم.قرص خواب آورم هم تموم شده بود،دوستمم حتی جوابم رو نمیداد.نمیدونم چرا...

ولی سوگل اومد.شمال بود،یک راست اومد پیشم.برد منو بیرون.24 ساعت بود هیچی نخورده بودم.به زور تو دهنم نی شیرموز رو گذاشت.شب نذاشت برم خونه...

خدایا چقدر ازت متشکرم که سوگل اون روزا بود...چقدر دوسش دارم.

دوستم باهام دعوا کرد و منو تنها و زمین خورده رها کرد.دستم رو نگرفت که هیچی،دوتا لگدم بهم زد.

اون روزا سخت ترین روزایی بود که تو عمرم دیده بودم.رها شدگی،ناامنی،بی اعتمادی ،تنهایی.

میخواستم خوب باشم.کتاب 4 اثر رو باز کردم.سعی یکردم مثبت باشم.اما دلم میخواد به همه دنیا بگم که ته این روانشناسی زرد چه چاه عمیقیه.

سوگل یار اون روزام بود.منو به دندون میکشید.سعی میکرد کمکم کنه.

اخلاقای خاص خودشم داره.

ادامه دارد...

  • آناهید هیچی