28 سالگی در گوشه ای از خاورمیانه

آخرین مطالب

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دختر عزیزم(شایدم پسر عزیزم)

28 سالگی مامان تو این گوشه خاورمیانه اینطوری شروع شده که کروناست و یکساله باشگاه نرفتم.

2 بار به کارشناسی ارشد پشت پا زدم.

بین موندن و رفتم گیرم.

کروناس و زندگی بعضی از آدما مثل مامانت آنلاین شده،یک هفته است دهن داییت و بابایی و مامانیتو سرویس کردم که برام کادو و کیک بخرن و موفق شدم.دور هم 4 تایی کیک و چایی خوردیم و کادومو گرفتم.الان هم میخوام ورزش کنم،چون دایی بی شعورت پا شد رفت فوتبال.

اینارو هم حمل بر خودستایی نذار برای اعتماد به نفس خودم میگم.

من کلا آدم خلاق و اهل سازندگی و نترسی ام.نمیدونم همه آدما انقدر با تربیت خانوادگیشون مشکل دارن یا واقعا تربیت خانوادگی من مشکل داشته.البته تاثیر ژن افسردگی و ناراحتی،مامانی که خودش اعتماد به نفسش پایینه و بابایی که تو محیط به شدت سخت و پرفشاری بزرگ شده رو نمیشه نادیده گرفت.

راستش مامانیت از 19 سالگی کمر به شوهر دادن من بسته بود و من هم زیرباز روزمرگی نمیرم و الان در 28 سالگی آخر هفته ها روی تختم میشینم و پفک میخورم.

16 سالگی منو برد تو اتاق عمل و دماغم رو عمل کرد چون خودش رو یکبار یه پسری توی خیابون به خاطر دماغش مسخره کرده بود.

باباییت عشق اول و آخر منه اما راستش اونم روشش همیشه کوچیک کردن بوده و عاشق اضطرابه و من فکر میکنم منبع تغذیه اش تو زندگی فشاره.

خلاصه من دوره سخت افسردگی،شکست عشقی و بی اعتماد به نفسی رو تجربه کردم.

پارسال قایمکی رفتم تراپی و خوش شانسی خداروشکر به آدمای فوق العاده ای برخوردم و روند تراپی برام خیلی خوب بود.

دوست دارم روی چیزایی که برای خودم الهام بخشن کار کنم تا کارمند اداره ای جایی باشم و فکر کنم هزینه اش همینه که سال گذشته درآمدی نداشتم و سخت بود.

آهان یادم رفت بهت بگم دستی ام تو کارخیر دارم.

آهان اینم بگم که داییت هم شانس بزرگ زندگی منه و امیدوارم همیشه بمونه.

خلاصه بهت قول میدم تلاشم روبکنم که سال دیگه پربارتر و شادتر باشم.

من تلاشم رو میکنم.اما زندگی هم جالبه و اصلا معلوم نیست چی پیش میاره.

دیگه اینکه دوستت دارم و امیدوارم زودتر با بابات آشنا شم که توام بیای تو زندگیم.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

عنفوان 28

تو هیچ وقت تولد منو خودت تبریک نمیگفتی و همیشه باید بهت میگفتم امروز تولدمه.

امسال چهارمین سالیه که تو هستی و راستش من به طرز احمقانه ای امیدوار بودم که یادت باشه و بهم تبریک بگی.

تا چند ساعت پیش که به خودم قول دادم دختر باهوشی باشم و یادم باشه که تو حتی منو یادت هم نمیاد اکثر وقتا.

شایدم یه دختر ناقص و دیوونه یادت بیاد که این اواخر کارای احمقانه کرد.

عکس الکی از خودش گذاشت،قرص آرام بخش خورد و نصف شب زنگ زد چرت و پرت گفت،دیوونه شد و موند و موند و موند.

تا جایی که دید مثکه باید با لگد بزنه زیر ساختمونی که ساخته.

میدونی من نمیدونم کی قراره تو رو فراموش کنم.

اصلا چطوری میتونم.

حتی راستش همین الان دارم فکر میکنم که مگه اصلا میتونم.

قشنگی نگاهت و آرامش بغلتو فراموش کنم.

اما این دفعه به خودم قول دادم بتونم.

یاد خودم بندازم که هیچ وقت نبودی،یاد خودم بندازم که رفتارتون بی انصافانه بود و من نمیخوام قربانی باشم.

خلاصه ما رفتیم اما نمیدونیم کی قراره واقعا بریم.

  • آناهید هیچی