28 سالگی در گوشه ای از خاورمیانه

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

from motion to action

خیلی چیزا هست که میدونم اما فقط میدونم.از امروز میخوام هر روز یک عمل انجام بدم واسه دونسته ها.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

نامه ای به عزیزم

دوست عزیز من.من ناراحتیت رو درک میکنم.فکر کنم منم بودم قدر تو ناراحت میشدم.

ولی میدونی که هیچکدوم از اینا باعث نمیشه تو بی ارزش یا شکست خورده باشی از دید من.

تو فقط یه تجربه به دست اوردی هر چند میدونم که سخت.

ولی قوی تر شدی و راستش من حتی حسرت تجریه بزرگت رو میخورم چون کلی درس گرفتی.

به خدا که زندگی تو به خاطر این یه خاطره بد محکوم به شکست نیست و هیچکس از فردا خبر نداره و فکر نمیکنم که قرار باشه که رنگ آرامش و خوشحالی رو دیگه نبینی.

فقط تجربه کردی.

من همیشه پشتتم،بهت افتخار میکنم.دوستت دارم و هیچوقت به خاطر اون اتفاق یا اینکه کس دیگه با تو رفتاری کرده که لایقش نبودی فکر نمیکنم بی ارزشی.

تو یه موجود خوش قلب مهربون ارزشمندی با بدی های انسانی کوچیک که دچار اشتباه شده.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

حس خوب عصر شهریور

چند روزه داره لحظه های قشنگ زندگی واسم اتفاق میفته دوباره.

مثل دیشب که تو تختم دراز کشیده بودم و داشتم پیکی عزیزم رو نگاه میکردم.یه لحظه یه قندی تو دلم آب شد.

یا همین الان که داشتم تو فیدیبو کتاب میخوندم.یوهو دیدم حالم خوبه.

داشتم فکر میکردم واقعا ایران بودن یا چندتا قاره اون طرف تر بودن وقتی که آدمایی رو دورت داری که دلت بهشون خوشه هیچ فرقی نداره.

وقتی یکی هست که خیلی مطمئنی از وجودش و دوسش داری،وقتی دوستای قابل اعتماد و قابل تکیه و خوب داری.تو هیچ وقت تنها نیستی و یکی از مهمترین پایه های زندگی سفته.

دیگه خسته نمیشی که.اونا منتظرتن.دیگه وقتی میخواد تعطیلات شه افسردگی نمیگیری که.اونا دورت هستن.

وقتی تلاش میکنی دنیا رو جای بهتری برای زندگی کنی.

وقتی راه رو برای آدمای بعد خودت هموار و قشنگ میکنی.

وقتی خودتو میبخشی و به خودت اجازه میدی که دوباره شروع کنی،حالا شرایط هر طوری که میخواد باشه.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

چرخ زندگی و فلان

یکی از چیزایی که تو زندگیم به من ضربه زد اشتیاقم به یادگیری و پیشرفت و نداشتن راهنمای درست بود.

برعکس کلی هم راهنمای اشتباه پیدا کرده بودم.

وبلاگ ها و سایت های زرد،کتاب های به دردنخور،دوستای ناآگاه...چی و چی وچی.

همش سعی میکردم تعادل رو برقرار و به همه جنبه های زندگی برسم.

چرخ زندگی 5 تا محور اصلی داره.

درآمد و تحصیلات و کار

توسعه فردی

سلامت و زیبایی

ارتباطات

تفریح و سرگرمی

 

امروزهها فک میکنم نمیشه کلا به همه چی رسید و هر دوره باید یه چیز مهمی رو چسبید و اصلا قرار نیست همش با هم پیش بره.فقط آدم باید مرتب حواسش باشه و برگرده و چک کنه.

به نظرم یه دوره ای پیش میاد که تو میتونی حسابی تفریح داشته باشی،دوستان زیادی دورت داشته باشی و این کارا.

یه دوره ای انقدر درس و کار داری که همین که بتونی بخوابی،هنر کردی و بهتره آدم دست از سر خودش برداره و گیر نده به خودش که نههههه تو باید این آخر هفته سفر بری.

همچنین متقابلا از اینکه وقت آزاد داری عذاب وجدان نداشته باشی و اون تایم رو به تفریح یا سلامت و زیبایی اختصاص بدی.

فکر کنم کلا زندگی همینه.

 

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

سه شنبه بود،شب رو با حال بدی خوابیدم.دلم براش تنگ شده بود.

جملات مثبت تاکیدی رو تکرار کردم،قرص خواب آور خوردم و به زور خودم رو خوابوندم.

تا صبح خواب خودش و دوستش رو دیدم.خواب دیدم دوستش میخواد یه چیزی بهم نشون بده.

فرداش سرکار بودم و بعدش هم وقت دندونپزشکی داشتم که دوستم مسیج مشکوکی بهم داد اما چیزی نگفت.

شب بعد همه کارها به دوستم مسیج دادم و گفتم بگو واقعیت چیه.

دوستم از حرف زدن باهام تفره میرفت اما بالاخره گفت.

یادمه که تمام زندگیم از جلوی چشمم رد شد.سرم گیج رفت،ضربان قلبم رفت بالا و دستام یخ زد.

نتونستم تحمل کنم.من هیچ وقت نمیتونم دربرابر آدمهای مهم زندگیم بی تفاوت باشم.

بهش زنگ زدم خواب بود.خودش حدود نیم ساعت بعد بهم زنگ زذ و گفتم چیزایی که شنیده بودم.

زد به خط حاشا.نه من اصلا این آدم رو نمیشناسم.نه بابا...برای چند دقیقه.

بعد که دید مجبوره قبول کنه شروع کرد که بابا اون که اصلا حساب نیست،مگه من چیکار کردم.اصلا اون آدم برای من مهم نیست.من گریه.اون انکار.من گریه اون دست پیش.من گریه اون فراموشم نکن و این حرفا...

تا صبح بیدار موندم.قرص خواب آورم هم تموم شده بود،دوستمم حتی جوابم رو نمیداد.نمیدونم چرا...

ولی سوگل اومد.شمال بود،یک راست اومد پیشم.برد منو بیرون.24 ساعت بود هیچی نخورده بودم.به زور تو دهنم نی شیرموز رو گذاشت.شب نذاشت برم خونه...

خدایا چقدر ازت متشکرم که سوگل اون روزا بود...چقدر دوسش دارم.

دوستم باهام دعوا کرد و منو تنها و زمین خورده رها کرد.دستم رو نگرفت که هیچی،دوتا لگدم بهم زد.

اون روزا سخت ترین روزایی بود که تو عمرم دیده بودم.رها شدگی،ناامنی،بی اعتمادی ،تنهایی.

میخواستم خوب باشم.کتاب 4 اثر رو باز کردم.سعی یکردم مثبت باشم.اما دلم میخواد به همه دنیا بگم که ته این روانشناسی زرد چه چاه عمیقیه.

سوگل یار اون روزام بود.منو به دندون میکشید.سعی میکرد کمکم کنه.

اخلاقای خاص خودشم داره.

ادامه دارد...

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

صبح میشه این شب

یکشنبه شب ها ساعت 10 کوشیار لایو میزاره و یکی از منابع انرژی هفته منه و خیلی مشتاق شب های یکشنبه ام و با خوشحالی و ذوق از لحظه اولش رو نگاه میکنم و بعدش هم باز از شدت انگیزه و اطلاعاتی که کوشیار داده و امیدی که به آینده پیدا میکنم سخت خوابم میبره اما شاد.

دیشب اما بعد از لایو کوشیار داشتم دنبال پیچ پادکست هلی تاک توی اینستاگرام میگشتم که چون اسمش نزدیکه اسمه اون بود رفتم و پیجش رو دوباره نگاه کردم...

یه حسی بهم گفت نرو،یه حس دیگه بهم گفت برو که ببینی چه خبره که هی نخواد تو فکرت وول بخوره.

یعنی میخوام بدونی مغز چقدر میتونه آدم رو اذیت کنه.

دیدن صفحه اش و دیدن و دیدن و فکر کردن به اینکه آخه اینکه هیچیششش از من بهتر نیست.شاید اخلاقش بهتر باشه نمیدونم،اما اخلاق منم بد نیست.

چرا دوست مثل خواهرم باهام این کارو کرد.

حالم خیلی بد شد.دوباره تو خواب و بیداری نفهمیدم کی پاشدم و قرص خواب آور خوردم.

باز نصف شب از خواب پریدم و یه دور دیگه همه چیز و نگاه کردم و باز قرص و باز خواب بد.

بعد در این مواقع افکاری که مغزم شروع میکنه به درست کردنشان جالبه...گاهی بیش از اندازه منفی و اذیت کننده.گاهی بیش از اندازه خوش بینانه و خوشحال کننده.

اما این دفعه فقط بد و منفی.

ولی میدونم الان که من ارزشمندم حتی اگر با یکسری متر و معیارا از اون دختره پایین تر باشم.

میدونم که به قول مشاورم من خودآزاری دارم و واقعا دیشب همش به فکرام میگفتم چرا دارین این بچه رو اذیت میکنین.

امروز صبح دیدم که آناهید 5 ساله نشسته پشت میزش که خودشو سرگرم کنه،بعد داره غصه میخوره،خودشو جمع کرده،سرشو انداخته پایین و میگه اون دختره از من قشنگ تره؟بامزه تره؟موفق تره؟باحال تره؟

بغلش کردم گفتم نه قربونت برم،این حرفا چیه میزنی،نمیخوام تو رو غیر انسانی بزرگ کنم.

نمیخوام اون دختره رو بکوبم،که راستش میتونم.

ولی تو هم قشنگی،هم خوبی،هم موفقی،هم بامزه ای ،هم باحالی،اصلا کی بهتر از تو.

اون دختره ام گناه داره،اونم بهش دروغ گفته شده و هزارتا چیز دیگه که اصلا بی خیال فکرشو نکن.

حتی اگه اونا با هم باشن هم هیچی از خوبیو لیاقت تو کم نمیشه.

میدونی تو شکست نخوردی،تو فقط تجربه کردی،حتی اگه شکست خورده بودی ام،آدمی که تحمل شکست و گذر کردن داره دل ذهنی پیشرف داره.

خب اون آدم دورغ میگفت،خیانت میکرد.میخوای با همچین کسی باشی؟میخوای اون بابای بچه هات باشه؟

باید وایسیم ببینیم خدا میخواد چیکار کنه.پاشو حالا،پاشو صورتت رو بشور و بشین کاراتو بکن.فردا قراره بری خیریه و دکتر.بعدم سفر.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

از تلخی ها نوشتم،از خوشی ها هم بنویسم.

دیروز برای بچه نداشته ام جوراب خریدم و خودم از ذوق سکته کردم.

کوچیکترین سایز ممکن رو.

من دلم میخواد بچه های زیادی داشته باشم.عین مامان بزرگام.اینجوری زندگی باحال تره به نظرم.

اما احتمالا اون بچه ها رو اداپت میکنم.

هنوز نفهمیدم مگه دنیا چه قشنگی ای داره که ارزش اوردن چندتا موجود جدید توش باشه ولی خب به هر حال یه عده آوردن و رها کردن دیگه.میشه دنیا رو برای اون بچه ها قشنگ تر کرد.

دیشب تو فکر این بودم که چقدر دلم میخواد در کنار پیشرفتای آکادمیک و بیزنسی یه خانواده داشته باشم.

بچه داشته باشم.همسر خوب داشته باشم.

کنار هم بالا و پایین کنیم زندگی رو.

البته یه ترسی دارم و اونم اینه که قضیه تاثیر ژن تو اخلاق داست باشه و اذیتم کنن وقتی بزرگ شدن.اونطوری احتمالا خفشون میکنم.

خلاصه بچه های عزیز من،منتظر باشین.مامان میاد برتون میداره و میبره خونه و سعی میکنه قشنگیای دنیا رو نشونتون بده.

البته که تو دنیا دروغ هست،بی وفایی هست،نامردی و نارفیقی هست.

ولی دکترمحمدی ای هم هست که بهش بگی دانشجوام و دارم سعی میکنم مستقل شم ازت کمتر پول میگیره.

خانم دکتری هم هست که انقدر مهربانانه بهت نگاه میکنه که بالاخره قبول میکنی ارزشمند و دوست داشتنی هستی.

برادری هست که صبح امتحانت ساعت میزاره و بلند میشه و ماچت میکنه.

پدری هست که فقط واسه اینده تو تلاش کرده.

سمیرایی هست که وقتی از غم بی وفایی حرف میزنه گریه میکنه از غمت و دستت رو میبوسه.

نرگسی هست که پشت اون قیافه محکم و با اعتماد به نفسش حواسش به همه کارای تو هست.

مادری هست که به شیوه خودش میخواد تو رو بهترین کنه.خوب یا بد.

رویایی هست که از وقتی به دنیا میای تا 23-4 سالگیت کلی شب رو تا صبح با هم بیدار میمونین و حرف میزنین و میخندین و میرقصین و پسربازی میکینین.

ولی بدون که زندگی عین فیلما نیست و واقعا روزای سخت و بد هم میتونه داشته باشه.

حسامی میتونه داشته باشه که بدون اینکه بخواد دهن تو رو سرویس میکنه و میشکونتت و میره.

سوگندی داره که از زمین خوردنت خوشحال نشه،نارحت هم نمیشه.

خودتم گاهی بد میشی و باودت نمیشه انقدر بد...

ئر حدی که میتونه به اون مورچه که عاشقت شده و تو امیدشی دروغ بگی و ناراحتش کنی.

میتونی دلت یه رابطه ممنوعه بخواد.

و هزارتا میتونی دیگه.

راستش یه ترکیبی از شانس و انتخابم هست.

نه میتونم بگم شانسه نه میتونم بگم نیست.

ولی به نظرم کفه انتخاب سنگین تره.

حسام از روز اول بی وفا بود.

سوگند از هفته اول بی معرفت و بی خیر.

من دیدما...ولی رد کردم.

خلاصه من سعی میکنم زندگی رو برای تو قشنگ کنم.ولی قول نمیدم موفق بشم.

 

 

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

مطمئنم به خاطر سختی شرایط اینطوری شدم.چند وقته به خودکشی فکر میکنم و به هیچکس هیچکس حتی تراپیستم هم نگفتم و فقط اینجا مینویسم که از ذهنم بیاد بیرون.امروز رادیو مرز قسمت خودکشی رو گوش میکردم و هرچی فکر میکنم چیزی که سال ها بعد از آدم های امروز در جهان و مخصوصا در خاورمیانه میمونه همین قوی بودنه.

مطمئنم سال ها بعد که غلی بندری داره پادکستا و گزارش های امروزمون رو تعریف میکنه تنها خاطره باقی مانده،نیکی آدم هایی هست که قوی بودن و تلاش کردن و ضعف آدمهایی که به زندگی پایان دادن.

دلم خیلی براش تنگ شده.خیلی.

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

دنیای جدید

الان حالم خیلی خوبه ها خداروشکر.

ولی الان داشتم فکر میکردم دنیای جدید چقدر سخته.

دنیایی که توش بغل حسام هیجان انگیزترین و آرامش بخش ترین و امن ترین و بهترین جای دنیا نیست.

دنیایی که توش سوگندی نیست که باهاش 4 ساعت حرف بزنیم،چرت و پرت بگیم،غر بزنیم،بخندیم،علاف بچرخیم.

دنیایی که باشگاهی توش نیست که احساس مفید و موثر بودن بهم بده.

دنیایی که توش حقوق هرچند کمی که به هر حال حاصل تلاش واقعی خودم بود قطع شده.

دنیایی که کلی دوست از توش حذف شده و دلم مثل چی برای همشون تنگه.

دنیایی که هیچ امیدی ندارم که تا کم کم تا 1 سال دیگه یه همراه خوب پیدا کنم.

ولی میدونی چیه،کلی از این دنیا رو خودم ساختم و همینم میخوام.

دنیای الانم توش امید به آینده و علم هست و مهاجرت.

توی دنیای الانم به حرفای نسیم و کوشیار و محمدرضا و پانته آ و خانم دکتر و آقای دکتر و سمیرا و پادکستای علی بندری فکر میکنم.

توی این دنیا دیگه رابطه ترسناک نا امنی که توش نمیدونستم کی ام و کجام و قراره به کجا برم،دلتنگیا استرسا و ترسا و نامنی ها و بی خبریا و گریه های شبونه نیست.

تو دنیای الان دوستی که وقتی خوردم زمین داد زد سرم،یه لگد بهم زد و گفت حقته نیست.

تو دنیای الان کاری که توش دیگه حس تاثیر واقعی داشتن بود نیست.

تو دنیای الان به این فکر میکنم که چطوری زبان دوم رو شروع کنم.

چطوری برم یه کشور خیلی خوب درس بخونم.

چطوری به مامان و بابا و داداشم کمک کنم.

چطوری مراقب حال همه باشم.

چطوری کارم رو یه جوری گسترش بدم که صدام به گوش خیلیا برسه.

چطوری برای دل خودم قشنگ باشم.

تو دنیای الان حواسم هست که پولامو هی نرم آرایشگاه خوب که قشنگ شم و خرج محصولات تبلیغی بی فایده نکنم،چون باید هزینه جلسه های مشاوره رو بدم که کم نیست.اما زندگیم رو تا اینجا تغییر دادن خداروشکر.

تو دنیای الان آدما رو درک میکنم و بیشتر دوسشون دارم و کمتر قضاوتشون میکنم و خودم رو بیشتر.

 

  • آناهید هیچی
  • ۰
  • ۰

نسیم بریسا

! من قشر معمولی جامعه هستم (بودم)
همون قشری که هیچ وقت پولدار نبوده ولی شکر خدا درآمد پدر بود. همون پدری که نگفت شهریه دانشگاه آزاد زیاده با اینکه بود. بعدها خودم شاغل شدم و پول درآوردم و کم‌کم خیلی‌هامون خودمون خرج خریدهای کوچیک و روزمره رو دادیم. هیچ وقت درآمد زیاد نبود ولی کم هم نبود و میشد با چند ماه پس‌انداز لپ‌تاپ خرید و با عیدی و سنوات شب عید و هزینه‌های کمِ توی خونه‌پدری بودن، گوشی آیفون ۶ اس خرید. همون گوشی که نسل زیادی از ما هنوز هم داره و نتونستیم که مدل‌های بعدی رو بخریم
.
من همون قشری هستم که مجرد بودن و اجاره‌خونه ندادن و خیلی چیزهای دیگه کمک کرد تا چند سال کار کنم و سفر برم و کشورهای دیگه رو ببینم و حالا روزها به عکس‌های همون سفرها برمیگردم و با خودم میگم من واقعا توی این خیابون ها قدم زدم یا توی اون کافه قهوه خوردم؟ همون قهوه ای که الان نمیتونم توی ایران بخرم چون درآمد من نسبت به سال‌های پیش بیشتر نشد ولی دلار هشت برابر شد
.
من از همون قشر معمولی هستم که این کفش آدیداسی که پوشیدم خراب شه دیگه نمیتونم بخرم و این شیشه عطری که دارم آخرینشه و نمیدونم بعدش قراره چیکار کنم. رژ لب ندارم و خودم رو راضی کردم که ماسک میزنم و معلوم نیست. همین دیشب که موبایلم از دستم افتاد قلبم با هر چرخشش لرزید که اگر الان بشکنه من چیکار کنم و وقتی دیروز یه ماست کوچیک خریدم بیست و پنج تومن در یه لحظه گفتم پس بدم یا حساب کنم! خیلی وقتها هم خسته میشم و بی‌تفاوت به قیمت‌ها خرید می‌کنم
.
من همون معمولیم که با قهوه ارزون‌قیمت و موزیک اسپاتیفای که تمام حجم اینترنتم رو می‌بره و همین کتاب‌ها و سریال‌های زیاد خودم رو سرپا نگه داشتم. نمیدونم چی میشه و چه اتفاقی برای ما پیش میاد ولی میدونم در شرایطی هستم که هرچیزی که داره تموم میشه جایگزین نداره. آخرین نسپرسو، آخرین کفش، آخرین ریمل، آخرین‌های زیادی که توی این روزهای سخت آرامش ما شده بود و دلمون به بودنش خوش بود
.
توی این شرایط که با استرس و نگرانی همراهه، این روزهایی که تاریخ کنکور و دانشگاهش هم مشخص نیست باید سعی کنی امیدت رو از دست ندی چون قسم میخورم آدمیزاد با ناامیدی از بین میره. باید اهداف کوتاه برای خودت مشخص کنی و روی همون متمرکز باشی. مثل اینکه تزت رو تموم کنی یا فلان مقاله رو بنویسی یا اگر دانشجو نیستی اهدافی که بهت حس معنادار بودن زندگی بده. مثل خوندن یه کتاب خاص یا یادگیری یه مبحثی از یوتیوب
.
این روزها مهم اینه که مای قشر معمولی، سرپا بمونیم و نذاریم زندگی بیش از چیزی که باید بهمون استرس بده

  • آناهید هیچی